برق چشمانت هوش را از سرم برده است،تن گرفته ای در
وجودم تا تمامم را درگیر تو کنم.تو که گل بودنت به پروانه ها ثابت شد،جاری بودنت
به رود طعنه زد،و سکوتت قناری را شرمنده ساخت.
نفس که میکشی هوا سفره ی بهاری اش را می
گستراند،لبخند که می زنی نسیم ،عطر شکوفه های عشق را میفشاند.
و هنوز در من نسیمی چون تو میخواهم و بر تنم نگاه
زیبای تو را می جویم
|